در اتاقم تنها
با هزاران اندوه
که نبودش پایان
با دلی خسته زدرد
غم تنهایی را می بینم
من چرا میترسم ؟
وبه خود می گویم
تو که تنها بودی
چه در آن تازه بهاری که هنوز
کودکی بیش نبودی
دوستت از بام پرید
دلت از غصه شکست
آسمان با تو گریست
و بهارت دی شد
و تو تنها ماندی
پس چرا میترسی؟
تو که با تنهایی روز وشب
همزادی
تو که با تنهایی عاقبت
خو کردی
هیچ داری تو بیاد؟
هر زمان بال گشودی
تا بپرواز درآیی
بال پرواز تو شکستند
پر پرواز تو بستند
وتوتنها ماندی
وهنوز تنهایی
پس چرا میترسی ؟
پس چرا میمانی؟
پس چه شد آن همه شوق پرواز؟
همه را خود کشتی....!
-------------------------------------------------------
یا علی
سلام نیما جون مرسی از نظرت دل خودت پاکه که اینطور مینویسی بازم پیشم بیا اپ کردی خبرم کن
سلام
چرا خبر نکردی که آپ کردی؟
ناراحتم کردی
من ۲۵ آپم منتظرتم
ازین بعد خبرم کن
سلام دوباره اومدم نمیدونم چرا نوشته هاتو دوباره خوندم منو جذب میکنه واقعا عالی مینویسی نیما جون مرسی از نوشته های خوبت
سلاممممممممم خوبید؟وبلاگ خوب و جالبی دارید لذت بردم .
خوشحال شدم اومدی بازهم از این کارها بکن .
راستی اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن خوشحال میشم
موفق باشی تابعد
سلام سلام این سلامم با همیشه فرق داره من اپ کردم پیشم بیا منتظرتم تازه نظر یادت نره
منتظرتم عزیزم
سلاممممممم خوبید؟ممنون من هم شما رو لینک کردم
موفق باشید تابعد
سلام جالب بود خیلی زیبا نوشتی .به منم سر بزن.